رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

بعد از اینکه من و رضا به تفاهم رسیدیم

رضا همراه پدرش اومد خونمون و در مورد مهریه صحبت کردیم

بعدش رفتیم محضر تا وقت بگیریم برای عقد

من نمی تونستم باور کنم  همه چی خیلی زود اتفاق می افتاد  همه کارا بدون مشکل حل می شد

همه چیز خوب پیش می رفت.

من به قسمت کسی بودن  اعتقاد داشتم  ولی واقعا دیگه باورم  شد .


بعد از اینکه از محضر برگشتیم جوری شد که من و رضا باید تو خونه تنها می موندیم تا عصر که خونوادم از یه شهر دیگه بیان.بنابراین  صیغه ی محرمیت ما برای 2 روز تو ماشین خونده شد

تو راه برگشت من داشتم ماشینو می روندم کم مونده بود تصادف کنیم  ماشین جلوییم یه دفعه تصمیم گرفت دور بزنه  منم که تو این عالم نبودم  یه دفعه پامو گذاشتم رو ترمز و جیغ زدم  بعدشم به قیافه ی رضا خندیدم که داشت خدا رو شکر می کرد .


رسیدیم خونه رضا یه کم سر درد داشت و منم یه قرص مسکن بهش دادم که نباید می دادم .

یه حس عجیبی داشتم دوست داشتم صورتشو از نزدیک ببینم ولی روم نمی شد بشینم کنارش  تو کاناپه های کناریش میشستم

تقریبا یه ساعت همینجوری سپری شد تا من رفتم یه خوشه انگور اووردم و

این دفعه نشستم کنارش  هم خودش انگور می خورد و هم می ذاشت تو دهن من

همه ی اینا مثل یه خواب  یادم میاد

ولی احساسی که داشتمو هیچ وقت یادم نمیره 


عاشقانه دوستت می دارم
عاشقانه تو رو در قلب خود دارم
عاشقانه تو رو چون جان خود دارم
عاشقانه تو رو اندازه دنیا دوست می دارم
دوستت می دارم دوستت می دارم

من و تو چون دو عاشق دو معشوق
می رویم با هم به سوی خوشبختی...



دومین دیدار

۸۹/۹/۴ پنج شنبه ساعت 4:30


قرار بود با هم بریم بیرون ولی کجا ؟ معلوم نبود

رضا سر ساعت 4:30 اومد خونمون

با عمو یه کم صحبت کرد و یه چایی خورد 

مامانم می خواست بازم چایی بیاره که عمو گفت بیرون میرن WC پیدا نمی کنن !


ساعت 5 بود که از خونه رفتیم بیرون تو هوای سرد پاییز اونم تو یه شهر سرد کوهستانی قدم زدیم

البته گرمای عشق نذاشت چیزی از سرما حس کنم!

 

رفتیم کافی شاپ  هات چاکلت خوردیم و این دفعه بیشتر من سوال کردم

یکی از دوستای خوبمو اونجا دیدم و با رضا آشناش کردم


یه ساعت و نیم تو کافی شاپ بودیم  که من یه دفعه بیقرار شدم

رضا متوجه بیقراریم  شد و بهم گفت : میخوای بریم؟

منم زود پاشدم و اومدیم بیرون سوار تاکسی شدیم

رضا نظرمو راجع به اختلاف سن و قدمون پرسید

منم گفتم مشکلی ندارم

رسیدیم خونه آیفونو زدیم  کسی جواب نداد

زنگ زدم مامانم گفت ما بیرونیم یکم طول می کشه تا بیایم

مجبور شدیم کلی قدم بزنیم تا سردمون نشه

تو کوچه پس کوچه های ساکت و خلوت و نیمه تاریک قدم زدیم و یه ساعت مثل باد گذشت

بلاخره مامانینا اومدنو رفتیم خونه شام خوردیم

بعدش رضا رفت خونشون ولی خبر نداشت که دل منم با خودش برد


بقیش بمونه بعدا میام می نویسم  الان ساعت 3 نصف شبه منم حالم زیاد خوب نیست سرما خوردم برم بخوابم.  شب بخیر


اول آذر 89 روزی که هرگز فراموشم نمی شه

دوشنبه 89/9/1 روزی بود که برای اولین بار رضا رو دیدم و باهاش صحبت کردم


تا قبل اون روز  اصلا فکرشم نمی کردم کسی بتونه دل منو اینجوری ببره


به مامانم گفته بودم این خواستگاری نمایشیه من فعلا نمی خوام ازدواج کنم به خاطر یه سری مسائل

تو اتاقم منتظر بودم رو تختم دراز کشیده بودم داشتم کم کم کنجکاو می شدم که رضا چه جوریه و اینا که متوجه شدم رضا اومده  

بعد از اینکه بابام سوالاشو از رضا پرسید

مامانم اومد تو اتاقم گفت پاشو بیا تو حال  چایی ببر

منم قر قر کنان گفتم نهههههههههههه  من نمیام

مامانم با حالت خنده گفت  خیلی خوش تیپه ها ! پاشو بیا ببینش .

بعد یه کم خندیدم

منم خندم گرفته بود حالا مگه خندم بند میومد پاشدم دکمه های لباسمو بستم و سینی چایی رو برداشتم رفتم سمت رضا و بابام

دیگه به زورم می خواستم بخندم نمی تونستم

بعد 10 دقیقه  خونوادم منو با رضا تنها گذاشتن که با هم حرف بزنیم

خلاصه اون روز بیشتر رضا حرف زدو منم گوش کردم  سوال می پرسید و منم جواب می دادم

 چند تا سوالم همونجا به ذهنم رسید و پرسیدم


خیلی احساس راحتی می کردم  با اینکه اولین ملاقاتمون بود ولی احساس نمی کردم با یه غریبه دارم صحبت می کنم اونم در مورد موضوع به این مهمی.

اولین چیزی که توجه منو  جلب کرد اعتماد به نفس بالای رضا بود.

یه چیزی ته دلم می گفت این همونیه که می خوای مارال

خودمم باور نمی کردم ولی همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد .

 

اینم عکس گل روز خواستگاریه


به نام آنکه عشق را در قلب من نهاد...

خدا رو شاکر هستم به خاطر این عشق زیبا ...

و امیدوارم این عشق تا ابد تو دلهامون بمونه

و روز به روز بیشتر بشه... .