رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

هدیه تولد عشقم ...

یه گردن بند دوست داشتنی خیلی قشنگ


عاشقشم...

البته این طلا سفیده ولی من نمی دونم چرا تو عکس زرد افتاده

هر روز عاشق تر از دیروز ... دینگ دینگ

چون سر آمد دولت شب‌های وصل         بگذرد ایام هجران نیز هم

دل در بر و دلبرم نیست اندر بر

دوباره سلام،

اول از همه از مارالم می‌خوام که من رو ببخشه که اینقدر دیر این پست رو مینویسم. همون روز که پست آخری رو نوشته بود و منتظر بود که من به وبلاگ سر بزنم، به وبلاگ سر زدم ولی خوب تو این مدت بنا به دلایلی نتونستم پستی اضافه کنم. البته خودش دلیلش رو میدونه. 

برا خیلی از ماها پیش اومده که وقتی به محفلی یا جمعی میرسیم بهمون بگن که  خودش هم اومد، حلال زادس. برا من هم خیلی پیش اومده بود ولی این دفعه با دفعات قبلی کلی فرق می‌کرد. حتما میگین چطور؟

میگم: از اونجایی که از صحبت‌ها و سوال‌های عموی مارال متوجه شده بودم، حدس میزدم که عمو حتما سری به محل کارم خواهد زد. حدسم درست بود؛ یه روز که آماده میشدم برم سر کار یادم افتاد که بسته‌ای که دوستم برام فرستاده رو هم باید برم تحویل بگیرم و کمی زودتر از خونه در اومدم. تا آدرس رو پیدا کنم و بسته را تحویل بگیرم یکم دیرم شد. تا اینکه رسیدم اداره. از پشت شیشه که نگاه کردم دیدم یه نفر که تو ورودی (نگهبانی) هستش خیلی آشناست. دیگه فرصت فکر کردن نداشتم وارد نگهبانی که شدم سلام دادم و تازه فهمیدم که مامان مارالم اونجاست. این رو از جمله‌ی «خودشم اومد حلال زادست» عموی مارال فهمیدم که داشت به زن داداشش میگفت. سلام و احوالپرسی کردیم و گفتم که کدوم قسمت هستم و منتظرم که بعد از تحقیق ببینمشون.

رفتم اتاقم ولی همش تو فکر بودم. کمی هم استرس داشتم ولی نه زیاد. آخه از خودم خیلی مطمئن بودم. خلاصه حدود ساعت 9.5 بود که اومدن اتاق ما و من رو صدا زدند رفتیم تو محوته. اولش کمی احوالپرسی و بحث دیدار صبحیمون رو کردیم و منم که دیدم مامان جون مارال از اینکه من اونارو دیدم ناراحته (یا شایدم خجالت زده) گفتم که از اومدنشون خیلی خوشحالم و امیدوارم که جواب همه سوالاشون رو گرفته باشن. بعد از این حرفا بود که عمو دوباره شروع به سوال و جواب کردن ما. منم تا اونجا که میتونستم جوابای کامل و روانشناسانه‌ای دادم.

تا حدودی فهمیده بودم که جوابشون مثبته ولی گفتن که ما 2 روز دیگه جواب میدیم. خواستم بگم که نمیتونم دو روز صبر کنم ولی جلو خودم رو گرفتم و گفتم که مسئله‌ای نیست. وقت اداری تموم شد و اومدم خونه. با اینکه خسته بودم ولی خوابم نمیبرد. از طرفی هم یکی دو روز بود که بد جوری سرما خورده بودم و تب شدیدی داشتم.

شب که شد از قرصی که داداشم برام گرفته بود (بهم گفته بود بخور و بخواب. یعنی اگه اونارو میخوردم نمیتونستم دیگه بیدار بمونم) و 20% کدئین داشت دو تا خوردم. یه ساعت نگذشته بود که گوشیم زنگ خورد. بله، بابای مارال بود و جواب نهایی و داد. و ازم در مورد مهریه پرسید و ... . بعد از کلی صحبت گفتم که فردا میام از نزدیک در مورد این مسائل صحبت میکنیم.

فوری زنگ زدم به بابام و بهش گفتم که جریان از این قراره و فردا باهام بیاد بریم در مورد بقیه مسائل صحبت کنیم.

وای که چه روزی بود....... .

خدایا شکرت.