رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

نیمه شب

ساعت ۳ نصفه شبه

و من داشتم فایل صوتی Edit میکردم با sound forge(اسم نرم افزاره تدوین صداس)

یه جاهایی صداهای گوشخراش داشت اونارو حذف کردم هم نرم تر شد فایل  هم  کوتاه تر 

ولی کلا نویزشو نتونستم بگیرم متاسفانه.

تو کافی شاپ روز دومی که همدیگرو دیدیم و در مورد خیلی چیزا حرف زدیم (رضا با گوشیش حرفامونو ضبط کرده بود که من بعدا فهمیدم )

همشو گوش کردم یه ساعت طول کشید 

یکم هیجان زده شدم

یه لحظه احساس کردم اونجام و تو همون شرایطی که اون موقع بودم

واای چه لحظاتی گذروندم واقعا تصمیم گیری چقدر سخت بود.


خیلی خسته ام

میرم بخوابم


برای رضا:

((دوستت دارم عزیزم

مرسی که حرفامونو ضبط کردی

از اینکه اینقدر شوق و ذوق داشتی  خوشحالم))



شب بخیر

دونیا سنین، سنده منیم

در بودنت به نبودنت و در نبودنت به بودنت می اندیشم ای بود و نبود من…!



شیرین سنین، آجی منیم


یاغلی سنین، یاوان منیم


شادلخ سنین، نیسکیل منیم


هرشی سنین، هئچ لر منیم


دونیا سنین، سنده منیم


دومین دیدار (قسمت اول)

اگر آن ترک تبریزی دهد بر ما دل خود را
«به خال هندیش بخشم تمام روح و اعضا را» 

صحبت هامون که تموم شد من از مارالم خواستم که مامانش رو صدا کنه که اگه سوالی یا مطلبی داشته باشه بگه بیاد بالا. مامان مارال اومد و از نتیجه صحبتهامون پرسید و اینکه میخوائیم ادامه بدیم یا نه؟ منم جواب دادم که من باید امروز برگردم تهران و اگه مارال موافق باشه آخر هفته میتونم برگردم ولی با این حرف بیشتر میخواستم نظر مارال رو بدونم و اونم جواب داد که ادامه پیدا کنه. چه موقعیت سختی بود انتظار جواب و بعد از اون؛ اول تو دلت استرس داری نکنه بگه نه ولی یهوئی که هنوز استرست از بین نرفته باید جلو شادیت رو بگیری تا ... . بالاخره خداحافظی کردم و رفتم. به ساعت که نگاه کردم تازه فهمیدم که چقدر داغ بودم و حواسم به وقت نبوده. اخه میگن وقت طلاست ولی نه همیشه، چون طلایی که من داشتم به خاطر اون طلا (وقت) میگذاشتم ارزشش رو نمیشد با طلا سنجید. 

دو روز گذشت و قرار بر این شد که روز 5شنبه برم تبریز و دوباره با مارال صحبت کنیم ولی این دفعه از قول بابش رو بهونه کردم و گفتم که بریم بیرون صحبت کنیم. برعکس روزای اول که به تلفن خونش زنگ میزدم و سعی میکردم بیشتر با مامانش صحبت کنم، از روز اول به بعد بیشتر  به خود مارال زنگ میزدم و بهش گفتم که وقتی اومدم بریم بیرون صحبت کنیم (و به همه دوستام هم توصیه میکنم حتما این کار رو بکنند). تا اینکه رفتم خونشون و در زدم که مامان مارال در رو باز کرد و تعارف کرد که برم بالا و من امتناع کردم که مامان گفت که اخه عموش بالاست و میخواد که شما رو ببینه. این رو که شنیدم دوهزاریم افتاد و رفتم بالا. نشتم تا اینکه عموی مارال اومد و بعد از سلام و احوال پرسی رسیدیم به اون چیزی که از موقعی که وارد خونشون شدم، منتظرش بودم. بله، سوال و جواب. یاد خاطرات پایه تخته سیاه کلاس افتادم، بلکه از اون هم سخت تر، آخر به قول دبیر بینشمون من عادت داشتم یه چیزایی از کتاب و با یه سری کلمات سر هم کنم و یا جوابهایی که بغل دستیام میدن رو کاملتر کنم و بگم.  سوالاش رو که میپرسید متوجه شدم که یا طرح چنین سوالهایی به تخصصش بر میگرده یا به حرفه ش. خلاصه یه 40-50 دقیقه بسیار سخت رو گذروندم ولی به گمانم با موفقیت. تا اینکه عمو اذن بیرون رفتن رو با خوشرویی و شوخی کردن داد.  

تا اومدیم بیرون اولین سوال رو پرسیدم: عمو چی خونده؟ که مارالم گفت«روانشناسی خونده و تدریس هم میکنه». نفسی کشیدم تو دلم گفتم که ایکاش قبلش میدونستم. ولی خیلی نگران نبودم چون تونستم نسبتا خوب جواب بدم.  

کجا بریم؟ هوا کمی سرد است و دستهامون رو هم که نمیتونیم بگیریم تا گرمای درون سرمای برون را بزداید.



ادامه دارد...


هدیه۲...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.