رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

روز خواستگاری از زبون عشقم رضا...

سلام 

یه شعر ترکی هست که میگه: 

 «گر جذبه ی عشق اولسا گتیرم نجه گلمز 

                                       عشق سیز گلسده او هئچ وجه گلمز» 

هر انتظاری روزی به سر می رسد و بالاخره انتظار ما هم به سر اومد؛ بعضی وقتا از خدا چیزی می خواهی ولی خدا صلاح نمیداند و می گوید نه؛ تلاش میکنی و  اصرار و خدا از روی رحمتش قبول میکند. اما هستند کسانی که انچه که میخواهند همان است که خدا میخواهد. ولی من نه از نوع اول بودم و نه دوم؛ بلکه از نوع سومم. حتما میپرسید نوع سوم چه شخصی است؟!! 

من نیز همچون شما به دو حالت اول و دوم معتقد بودم ولی روزی رسید و تجربه کردم که نوع سومی هم هست.!!! اجازه دهید آنچه را که برایم اتفاق افتاد بگویم تا شاید توانستم بدین گونه آنرا تعریف کرده باشم. 

شاید برای خیلی از پسرها اتفاق افتاده است که یک یا چند بار جواب رد میشنوند تا اینکه بالاخره به خواسته شان برسند، من نیز از زمره این گروهم ولی با کمی تفاوت. وقتی بار اول به خواسته ام نرسیدم از داشته ام به نحو احسن استفاده کردم یعنی با تمام وجود و با تمام توان برایش تلاش کردم و با شناختی که از خانواده مارال داشتم با مادرش صحبت کردم که حداقل یکبار بهم فرصت صحبت کردن با مارال را بدهند. و بالاخره موفق شدم. 

روزی از بهترین روزهای زندگیم صدای زنگ خانه ی مارال را زدم، در باز شد و فقط مادر مارال را دیدم که بعد از خوشامدگویی به طبقه دوم خونه راهنماییم کرد. نشستم و بعد از چند دقیقه برادر و پدر مارال آمدند و ... . سوالات پدر شروع شد و من با حوصله و کمی تأمل جواب میدادم. اگر چه استرس و اضطراب داشتم ولی اجازه نمیدادم که استرس در چهره ام دیده شود. در یک آن دیدم یکی میگوید بفرمایید چایی ... . خدایا، از آخرین باری که دیده بودمش چقدر تغییر کرده است، مگر امکانش هست. باورم نمیشد مارال اینگونه مارال شده باشد. چایی را برداشتم و تمام فکرم به مارال بود و نگاهم به میز. مارال چایی را به بقیه هم تعارف کرد و رفت نشست. جایی نشست که من دید بسیار کمی داشتم و فاصله هم نسبتا زیاد بود. در این فکر ها بودم که سوال دیگری از جانب پدر مارال مرا به خود آورد. بعد از چند سوال و جواب بالاخره خان اول را راحتر از آنکه فکرش رو میکردم، گذروندم. تا اینکه پدر مارال موافقت خودش رو اعلام کرد و گفت که میتونین با هم صحبت کرده و خودتون تصمیم بگیرین.  

و من و مارال تنها شدیم و مارال اومد نشست روبروی من و تونستم صورت ماهش رو ببینم.  شروع کردم به سوال کردن و بعضا جواب دادن به سوالات کم مارال. هر چه میگذشت مرا بیشتر به خود مجذوب میکرد بخصوص از اینکه صادقانه جواب میداد بسیار شیفته اش شده بودم. خدایا مگر میشود تو این دور و زمونه همچین دختری را پیدا کرد. در دلم خدا رو شکر میکردم. با این همه هنوز یک سوال بزرگ در ذهنم بود: قد و اندامش را نتونسته بودم به خوبی ببینم. شاید فکر کنید ملاک من برای انتخاب زندگی چیزای ظاهری باشه ولی مطمئنا اینگونه نیست. ولی وقتی خدا چیزی بهت بده بازم بیشتر از اونی که داده میخوایی. و از آنجایی همیشه دوستام بهم میگفتن مادر زنت خیلی دوست داره، دیدم مادرزنم با یه بشقاب پر غذا که اندازه سهم دو نفر میشد اومد و غذا رو داد رو برگشت.  چون ناهار هم نخورده بودم و ساعت هم 5:30 عصر بود شروع کردم به خوردن غذا که یه فکری به ذهنم اومد: مارال خانم میشه یه بشقاب خالی بیارین؟ و مارال بلند شد بره سمت آشپزخونه غافل از اینکه من با یه تیر داشتم دو نشون میزدم. نمیدونستم تو ذهنش چی میگذره ولی مطمئن بودم که از اینکه من خیلی راحت و مثل خونه خودمون دارم غذا میخورم کمی متعجبه . البته بعدا که  ماجرای بشقاب رو برا مارالم تعریف کردم کلی خندیدیم.  

خودم هم از غذا خوردنم متعجب شده بودم چون بیش از حد ریلکس بودم و همونجا احساس کردم که همه چیز آنگونه که میخوام یپش خواهد رفت. 

ادامه دارد....


I miss u ...


You are there
and I am here

thinking about how much
I love you
...
thinking about how much
I respect you

thinking about how much
I miss you


thinking about how much
I cannot wait
until we are together again

thinking about how
I will appreciate
more than ever
the time
we will spend together


عزیز من رفته سفر کی برمی گرده !

عزیز من رفته سفر کی برمی گرده        چشمونم مونده به در کی بر می گرده

رفتی و رفت از چشام نور دو دیده    ای زحالم بی خبر کی بر می گردی؟؟؟؟