رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

بعد از مدت ها

سلام

چند شبی هست که می خوام بیام یه چند خط مطلب تو این وبلاگ عاشقونه ی خاک خورده بنویسم ولی کار پیش اومد و نتونستم

به هر حال امشب با اینکه حالم زیاد خوب نیست ولی حس نوشتن داشتم گفتم بیام خیلی مختصر مفید یه سری اتفاقا رو به یادگار بزارم و بعد بخوابم.

از کجا مونده ؟ آهان از وقتی رضا از ماموریت برگشت پیشم با سوغاتی ( یه جفت کفش اسپورت خیلی خیلی قشنگ آدیداس که فیت پامه و یه دامن که خودش مختصر مفیده وقتیم می پوشمش منم مختصر مفید نشون میده یعنی لاغر نشونم میده  دخترام که از اینجور لباسا خیلی خوششون میاد و چند تا لباس زنونه که اونام کلی تعریف کردن داره و یه جفت جوراب پارازین آهنی و یه دامن خوشگل واسه مامانیم و یه بولیز زمستونی واسه داداشم ) که عکس چندتاشو  می زارم بعدا

راستشو بخواین اصلا فکرشو نمی کردم اینقدر قشنگ خرید کنه آخه معمولا مردا بلد نیستن لباس بخرن ولی رضا خیلی عالی خرید کرده بود .


خونه ی عمومم دعوت شدیم و پاگشا یه پیراهن واسه رضا و یه سکه هم واسه من دادن.


تو این مدت من و خونوادم برای پاگشا دعوت شدیم خونه ی رضا اینا .روز جمعه 22 بهمن بود صبح از خونمون در اومدیم تقریبا 2 ساعت طول کشید تا برسیم خونشون  رضا جون هم پیشمون بود.قرار بود واسه ناهار اونجا باشیم .

دقیق یادم نیست  فکر کنم حول و حوشه ساعت یازده و نیم اینا رسیدیم خونشون بعد از سلام و احوال پرسی یکی از برادرای رضا رو واسه اولین بار دیدم و باهاش آشنا شدم  مثل برادرای دیگش آرومو منطقی به نظر می رسید کلا اونروز یه هیجان خاصی داشتم بگذریم  قربونی رو  بریدن و منم رفتم دستمو زدم به گوسفند سر بریده بعدش رفتم تو خونه و پام گشا شد

کم کم داشتم می فهمیدم چرا مامانم خونواده ی رضا رو اینقدر دوست داشت آخه کلا خیلی آروم و صمیمی بودن من که احساس خوبی داشتم وقتی اونجا بودم


یه پا قدمی داشتم واسه خودم که نگو و نپرس   10 سانت برف بارید اون شب اونم چه برفی جوری ما مجبور شدیم شبو خونشون بمونیم  آخ چه خوابی کردم اونجااا من   چشمامو بستم خوابیدم پاشودم دیدم صبح شده .رضا و داداششم اون شب تو راه بودن منم همش نگران بودم.


از اونجایی که من کلا بچه ها رو دوس دارم مخصوصا بچه هایی که منو مارال زنعمو صدا می کنن واسشون کادو گرفته بودم .

برای عشقمم یه سری کادو بردم ( کیف و پیراهن و پلیور و ادکلن)


پاگشا یه النگوی خوشگلم گرفتم 



روز خوبی بود  وقتی از پنجره ی خونشون بیرونو نگاه می کردی کوهی رو  می دیدی که سفید بود بالاشم مه بود

هوای بیرون سرد و برفی بود ولی حال و هوای توی خونه گرم و صمیمی ... .



تا بعد ....

انتظار سر اومد...

عشقم تو راهه  داره میاد پیشم  آخ جووووووووووووووووووووووووووووون

تا 4 ساعت دیگه می بینمش 

به زودی با پست هدیه 3  آپ می کنم.

عشقم امروز 2 تا سفر پشت سر هم داشته اولی از بندرعباس به تهران با هواپیما

بعدی از تهران به اینجا با اتوبوس الانم نصف راهو اومده 

دومین دیدار(قسمت دوم)

اگر چه عاشق هوای نسبتا سرد تبریزم ولی برای صحبت کردن جایی ساکت و آرام لازمه تا بتونی بدون هیچ دغدغه ای فقط و فقط به حرفای عشقت گوش بدی. 

با پیشنهاد مارال به یکی از کافی شاپای خوب شهر رفتیم و شروع کردیم به صحبت کردن. «خوب مارال خانوم سوالارو شروع کن». برخلاف روز اول مارال پشت سر هم سوال می پرسید و من تا اونجا که میتونستم کامل و دقیق و بعضا" با مثالهایی جواب میدادم. البته به این نوع جواب دادن عادت کرده ام ولی اون روز با تمام وجود و توانم جواب میدادم تا هیچ مطلب مبهم و نانگفته ای نمونه.راستی یادم رفت که بگم از موقعی که مارال شروع به سوال کردن کرد حرفامونو با گوشیم ضبط میکردم و وقتی هم دخترخاله مارال زنگ زد فرصت پیدا کردم تا گوشیمو از از تو جیبم بردارشتم و گذاشتمش رو میز که بهتر بتونم رکورد کنم. 

چنان غرق صحبت بودیم که حتی یادمون رفته بود چیزی سفارش بدیم تا اینکه من یهوئی یادم افتاد و به مارال گفتم که باید خودمون بریم  صندوق و سفارش بدیم. بعدشم به انتخاب مارالم دو تا نوشیدنی گرم سفارش دادمو یکم دیگه صحبت کردیم تا اینکه سوالای مارال تموم شد. با هر سوالی که مارال ازم میپرسید بیشتر شیفتش میشدم. یاد  سخن بزرگی افتادم که میگه: اگر میخواهی کسی رو بشناسی به نوع سوالی که می پرسه توجه کن. و چقدر سوالای مارالم خوب و حساب شده بود. تو دلم میگفتم شاید بعد از اینکه من از خونشون رفته بودم تا امروز همه وقتشو به طرح سوال از من گذرونده بود. بالاخره تایید نسبی رو از مارالم گرفتم رو راه افتادیم به سمت خونه.  

سوار تاکسی شدیم. چقدر سخته، عشقت کنارت باشه و نتونی ... . زنگ خونه رو زدیم ولی کسی جواب نداد. عموی مارال خواب بود و مامان و باباش رفته بودن از رستوران شام بگیرن. تو دلم خدا رو شکر کردم. و به مارال پیشنهاد دادم که یکم قدم بزنیم تا اونا بیان. چقدر خاطره انگیز بود. قدم زدن تو کوچه ها. قدم میزدیم و حرف. تا اینکه مامان مارالم زنگ زد که ما خونه ایم. بعد به مارالم گفتم که خوب شد ما مثل شهریار و ... نشدیم. که دیدم چهره ی مارالم عوض شد. ولی چیزی بهم نگفت. و من همون جا فهمیدم که مارال، مارال من خواهد بود. به کوچشون که رسیدیم دیدم هنوز ناراحته. بهش گفتم: به این خاطر گفتم که خوب شد ما مثل اونا نشدیم چون اونا بهم نرسیدن و من نمیخوام این اتفاق برا ما بیوفته. پشت بندشم دو بیت از استاد خوندم: 

«یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم         تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم 

پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت        پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم» 

حال مارالم خوب شد و منم خوشحال از اینکه او خوشحال. 

اگرچه دیرم شده بود ولی به اصرار خونواده ی مارال و البته خودم شامو همونجا خوردم. به قول فرانکلین که میگه: قبل از اینکه با دختری ازدواج کنی حتما با او یک وعده غذا صرف کن. و من از هر فرصتی استفاده می کردم تا به حرف فرانکلین عمل کنم. شام رو که خوردیم من اجازه خواستم که دیگه برم. مامان مارال اصرار میکرد که چایی بخورم که من گفتم بعد از غذا عادت ندارم چایی بخورم با این بهونه اومدم بیرون.  

گوشیمو از تو جیبم در آوردم تا تنظیماتش رو درست کنم که اگه کسی خواست زنگ بزنه بتونه تماس بگیره که دیدم ساعت 8.5 شبه. وای چقدر زود گذشت. و این میتونه بهترین نتیجه یه عشق واقعی  باشه که آدم گذشت زمان رو حس نکنه. 

 

ادامه دارد ... .

لحظه هارو می شمارم...

امشبو نه فردا شبم نه  ....

ولی پس فردا شب پیشه خودمی عزیزم.

بعد از 20 روز می بینمت

نمی دونی چه جوری دارم لحظه هارو می شمارم

خیلی دلتنگتم عزیزم


راستی عشقم امروز وبلاگ نوشته بوده  یه پست طولانی

ولی پاک شده و نتونسته بزاره تو وبلاگ

وقتی اومد پیشم دوباره می نویسیم با هم

.

.

.