رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

رضا

ೋღ☃ღೋعشق من ೋღ☃ღೋ

اول آذر 89 روزی که هرگز فراموشم نمی شه

دوشنبه 89/9/1 روزی بود که برای اولین بار رضا رو دیدم و باهاش صحبت کردم


تا قبل اون روز  اصلا فکرشم نمی کردم کسی بتونه دل منو اینجوری ببره


به مامانم گفته بودم این خواستگاری نمایشیه من فعلا نمی خوام ازدواج کنم به خاطر یه سری مسائل

تو اتاقم منتظر بودم رو تختم دراز کشیده بودم داشتم کم کم کنجکاو می شدم که رضا چه جوریه و اینا که متوجه شدم رضا اومده  

بعد از اینکه بابام سوالاشو از رضا پرسید

مامانم اومد تو اتاقم گفت پاشو بیا تو حال  چایی ببر

منم قر قر کنان گفتم نهههههههههههه  من نمیام

مامانم با حالت خنده گفت  خیلی خوش تیپه ها ! پاشو بیا ببینش .

بعد یه کم خندیدم

منم خندم گرفته بود حالا مگه خندم بند میومد پاشدم دکمه های لباسمو بستم و سینی چایی رو برداشتم رفتم سمت رضا و بابام

دیگه به زورم می خواستم بخندم نمی تونستم

بعد 10 دقیقه  خونوادم منو با رضا تنها گذاشتن که با هم حرف بزنیم

خلاصه اون روز بیشتر رضا حرف زدو منم گوش کردم  سوال می پرسید و منم جواب می دادم

 چند تا سوالم همونجا به ذهنم رسید و پرسیدم


خیلی احساس راحتی می کردم  با اینکه اولین ملاقاتمون بود ولی احساس نمی کردم با یه غریبه دارم صحبت می کنم اونم در مورد موضوع به این مهمی.

اولین چیزی که توجه منو  جلب کرد اعتماد به نفس بالای رضا بود.

یه چیزی ته دلم می گفت این همونیه که می خوای مارال

خودمم باور نمی کردم ولی همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد .

 

اینم عکس گل روز خواستگاریه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد