متوجه شدم که بعضی از روزا اکثر آدما روز خوبی ندارن و بر عکس بعضی از روزا انگار همه چی روبراهه.
مثلا چند روز پیش که حوصله نداشتم رفتم کلاس دیدم هیچ کدوم از بچه های کلاس حال ندارن .
امروزم از اون روزای تقریبا سخت بود شب اومدم بخوابم تا این روزه سخت تموم شه .دیدم یه چیزی گلومو فشار میده و بی اراده اشکام شروع کرد به ریختن احساس خوبی نداشتم دلم می خواست با یکی حرف بزنم زنگ زدم به رضا که چند ساعتیم بود ازش خبری نداشتم و نگرانشم شده بودم دیدم خوابیده شب بخیر گفتیم و قرار شد بخوابیم تلفنو که قط کردم دیگه نمی تونستم جلوی اشکامو بگیرم تصمیم گرفتم برای اینکه آروم تر شم احساسمو تو اس ام اس بنویسم ولی نمی خواستم send کنم به رضا نمی دونم چی شد که اینکارو کردم دق و دلیامو خالی کردم رو سر رضا آخ بمیرم نصف شبی از خونه اومده بود بیرون که با من صحبت کنه به من زنگ می زد منم داشتم گریه می کردم به خاطر همین رد تماس می کردم خیلی حالش بد بود اونم روز سختی رو گذرونده بود بالاخره باهاش حرف زدم و یه خبریم بهم داد که یکم ناراحت کننده بود و الانم قرص خورده و خوابیده.